۱۳۸۹ آذر ۱۳, شنبه

قصّه ی سانسورشده!


ای من به فدای آن دو چشمان عبوس
از دست تو که پا ندهی صد افسوس
از بهر دل ندید بَدیدم بفرست
یک عکس بدون روسری، با "بلوتوس"!  (۱)  
    
۱) بلوتوس(بلوتوث؟): همان  بلوتوس کبیر  در "قهوه  تلخ"!

*******
شب بود و نگار کمتر از حور نبود
دیگر اثر از نشئه ی کافور نبود(۱)
می گفتمتان که بر من و او چه گذشت
گر قصه ما اسیر سانسور نبود!
----------------------------
۱)  طبعا لوکیشن داستان دانشگاهه، مسلما سربازخونه نیست!

*******
بیچاره شدم بس که کشیدم نازت
یک روز چو سیب سرخ گیرم گازت!
هر ساز زدی با تو هم آواز شدم
ای دوست برقصم به کدامین سازت؟!

******* 
آن روز که آهسته نگاهم کردی
چون چشم سیاه خود سیاهم کردی
من بچه ی اهل و سر به راهی بودم
بنگر که چگونه زابراهم کردی!

۱ نظر:

میترا گفت...

درود بر استاد بدپیله ی عزیزم !
بسیار زیبا بود مثل همیشه !
ما به اینجا سر می زنیم اما به دلایلی که قبلا خدمتتان عرض نمودیَم فرصتی برای ثبت حضور و ابراز علاقه ی بیشتر نمی داشتیَم!(نه اینکه خیلی تحویل می گیرید!!!!!!)

می خواستیم بگوییم چه کسی شما را زابراه کرده قربان؟! بدهیم پدرِ پدرِ پدرسوخته اش را در بیاورند؟!

Powered By Blogger

یه نظر حلاله! بده ، بعد برو!

kzvo,hid





Powered by WebGozar

بگرد و پیداش کن