صندلی هاشان، اگر نا داشتند،
شوقِ در رفتن از این جا داشتند!
مثل ِ "هاله" ، هی گم و گور می شدند
راهی ِ یک عالم ِ دور می شدند
تا نبینند آن مَه ِ رخسار ِ تو
نشنوند آن شکّرین گفتار ِ تو
چون مه ِ تو ، از خُسوفی تیره گشت
کذب ها بر گفته هایت چیره گشت!
"هاله ی نور"ت ز تو بگریخته
تیرگی با جان ِ تو آمیخته
دست ِ تو رو گشته نزدِ مردمان
در حنایت نیست رنگی، بی گمان
رنگ ِ خون دارد نگاه ِ سرد ِ تو
بوی مرگ آید ز آه ِ سرد ِ تو
حال، تو ماندیّ و حوضی بی فروغ
پر تعفّن از لجن های دروغ
صندلی ها را خدایا، صبر ده
پنبه ها در چشم و گوششان بنه
تا رها گردند از روی و ریا
فارغ از این نطق های بی صفا
صندلی ها هم، اگر پا داشتند
شوق ِ در رفتن چو ماها داشتند!
این هم بقیّه ی عکس ها: