۱۳۸۹ آبان ۱۳, پنجشنبه

بز زنگوله پا (ورژن جدید) - بخش نخست

http://asriran.ir/content/img/news/61733_521.jpg

     یکی بود، که خیلی یکی بود. غیر از اونم، هیشکی نبود، هر جا می رفتی، بازم همون یکی بود، خودش رئیس بود، خودش منشی بود، رئیس منشی های دفتر خودش هم خودش بود، خودش رئیس دفتر خودش بود، باز روابط عمومی خودشم خودش بود، ادعا می کرد که اومده خدمت بکنه، اما همه اش سخنرانی می کرد. آخه اون موقع ها سخنرانی کردن بهترین نوع خدمت بود و بس.
     خوب، اونی که بود و فکر می کرد تا آخر عمر خودش و خودش خواهد بود، از بچگی همین جوری بود. بچه که بود، اسمش "حبه انگور" بود، بزرگ که شد، اسمش چیز دیگه ای شد. البته یه مدت هم با اسم مستعار دیگه، تو یه اداره ای خدمت کرد که اونجا سخنرانی معنی نداشت و کارش عموما خفت کردن بود. بگذریم، این حبه انگور ما که اتفاقا برخلاف اسمش، مذکر هم بود، دو تا داداش دیگه هم داشت که اونها هم مذکر بودند (خیلی عجیبه نه؟ تو دنیای ما هیچی عجیب نیست) اسم یکی از اونا "شنگول" بود و دیگری "منگول". اینا مادر نداشتن (روایت ما با روایت های دیگر که حاکی از حضور یک "مامان بزی" است، به کلی تفاوت دارد) اما یه پدر داشتن که اسمش "بزک زنگوله پا" بود (باز تاکید می کنم در داستان ما هیچ ردپایی از هیچ موجود مونثی نیست و هرگونه برداشت زنانه از اسامی مطروحه در داستان؛ پیگیرد قانونی دارد)
    خلاصه، "بزک زنگوله پا" بچه زیاد داشت، اما این سه تا را خیلی دوست می داشت. و از این سه تا آنقدر حرف می شنفت و مشورت می گرفت که همه فکر می کردن که اونا هستن که اینو زاییدن و اونا پدر این هستن. اما اتفاقا برعکس (ما درباره تکوین فعل زایش و رشد و نمو این سه موجود، توضیح خاصی نداریم که به شما بدیم و اصولا این چیزا ما رو از مسائل اصلی دور میکنه) بازم خلاصه، کم کم اینا بزرگ شدن و توی محله بزها، سر تو سرا دراوردن. اما همه حسودیشون می شد، لذا سعی کردن برای اینا پرونده سازی کنن.
    تو جامعه بزها، داشتن "شاخ" شرط لازم برای رشد سیاسی بود، اما شرط کافی نبود. به هر حال "شاخ بزرگ" یک افتخار حساب می شد، به خصوص شاخ خارجی. لذا همه میرفتن دوره شاخداری پیشرفته رو توی خارجه می گذروندن و بعد احتمال گرفتن پست های بالا، زیاد می شد. به همین خاطر "شنگول" و "منگول" قصه ما هم دلشون می خواست برن خارج تا دوره شاخداری رو بگذرونن اما چون حداقل شاخ لازم برای این اعزام را نداشتند، موفق نمی شدن. تا اینکه دری به تخته خورد و یک "شاخ پخش کن" به اسم دانشگاه "شاخداری" پیدا شد و به این دو تا شاخ مفتی داد. (مفتی یعنی اینکه شنگول و منگول زحمت نکشیدن، وگرنه دانشگاه پول زیادی گرفت) اما "حبه انگور" که تو یه اداره خاصی مشغول خدمت بود که نیاز به "شاخ" از جنس دیگه ای داشت (در واقع در عملیات های آن اداره، سم به کار می آمد، نه شاخ) همراه اونا نگرفت و به همون شاخ متوسطی که داشت قناعت کرد.
     گذشت و گذشت تا این که گند آن "شاخ پخش کن" درآمد و معلوم شد که شاخ هایی که اینها دارند، شخ های مصنوعی و تقلبی است. شنگول بنده خدا، چون یک سری خرابکاری های دیگه هم کرده بود(این خرابکاری هایی که گفته شد، شامل زندان به جرم  "ازاله یِ بکارت" نمی شود، چون همانطور که گفتیم اساسا در محله بزهای ما، جنس مونث وجود نداشت که کسی بخواهد از او بکارت بزداید)، زودی لو رفت، ولی منگول قایم شد و کمتر کسی فهمید که اونم بله!...
Powered By Blogger

یه نظر حلاله! بده ، بعد برو!

kzvo,hid





Powered by WebGozar

بگرد و پیداش کن