۱۳۸۹ مهر ۹, جمعه

تذکره الاشقیاء (روزنوشته های یک دولتمرد متعهّد و مسئول-1)

شنبه : چه روز هيجان انگيزي! هنوز اون نامه توي فكرم چرخ مي زند: «آقاي صالح انقلابي...نظر به تقوي و مديريت والاي شما...به رياست كل .... اميد است در راه اعتلاي آرمان هاي نظام جمهوري اسلامي موفق و منصور باشيد.»

جَلدي يك زنگ زدم خانه. بالاخره خانم بچه ها هم بايد مي دانستند. خانم از خوشحالي جيغ زد. بعد يكهو صدايش را صاف كرد كه: «صالح، دين و ايمانت يادت نرود! خيلي ها گول اين چيزها را خوردند». بعد يك نمه خنديد و: « راستي براي جشن موفقيت برويم برج سفيد شام بخوريم».

يكشنبه: عجب دفتر قشنگي! يك ميز دارم به چه بزرگي! يك كامپيوتر هم رويش. راستي يك منشي دارم، اسمش خانم مقدس است. خيلي سخته هر وقت بيايد، آدم كلّه اش را بكند زير ميز. امروز اوليم مراجعه كننده را هم داشتم. مردكِ... حيف كه فحش دادن خلاف تقواست. نه ريش داشت، نه سبيل. پسره مزلّف وام مي خواست براي ازدواج. معلوم نيست تا حالا چه كار مي كرده؟ الان ياد خدا و پيغمبر افتاده! پرتش كردم بيرون. بعد از ظهري پانصد تومان دادم خانم مقدسي، شايد نيازمند باشد، رويش نشده بگويد.

دوشنبه: الله اكبر از اين همه بي توجهي به بيت المال. راننده ماشين رياست را اخراج كردم. ناكس سر راه بچه اش را با همين ماشين بيت المال مي برو مدرسه. بهش مي گويم چرا؟ جواب مي دهد:سر راه اداره است. چه توجيهي! پرتش كردم توي حياط تا معني وظيفه شناسي را بفهمد.

يك آگهي از كاروان زيارتي سوريه و كربلا آورده بودند اداره. اسم نوشتم براي هفته بعد. هنوز مزه زيارت قبلي تو يادم مونده. قربونت برم آقا جان!

سه شنبه: ديشب بچه ها خريدهايشان را نشانم دادند. همه اش خوب بود، فقط پاچه شلوار دخترم يك كم كوتاه بود كه آن هم مهم نيست. مهم تربيت اسلامي است كه دخترم كاملا دارد. امروز يكي از كارمندها آمده بود وام مي خواست، براي عمل كليه. خيال كرده من نمي فهمم. معلوم است چه خورده كه كليه اش خراب شده. ماشاءالله مشروب، قدّ پپسي ارزان شده. شب پانزده هزار تومان دادم به خانم مقدسي برود لباس بخرد تا بين خانواده و كارمندم فرقي نباشد.

چهارشنبه: اي روزگار بي وفا! پدر وزير بنده ي خدا فوت شده. با چند تا از رفقا قرار گذاشتم برويم ختم اوم مرحوم مغفور كه درجاتش عالي است، متعالي گردد؛ ان شاءالله. رفتيم گل فروشي. نظر رفقا به چيزهاي كم خرج بود. گفتم: آخر احترام به مؤمنين كجا رفته؟ بهترين دسته گل را خريدم. قيمت ها چقدر ترقي كرده! امان از استكبار غاصب. توي راه يك تاكسي ديدم كه راننده اش جوان بود. ناموس مردم را مي پاييد. خدا ذليلش كند، چرا ازدواج نمي كند؟

پنج شنبه: امروز با تمام وجود نشسته بودم براي خدمت به خلق خدا كه زنگ زدند دخترم را با يك پسر گرفته اند. هر چه براي استوار توضيح دادم كه دخترم توي اين قالب خواسته پسره را هدايت كند، نمي فهميد! شب دخترم گفت: فقط خواستم هدايتش كنم كه سمت خلاف شرع نرود. راست مي گويد. فكر كنم كار حسودها باشد كه استوار ول نمي كند.

جمعه: امروز نشستيم توي خانه.بنا بود معاونم يك دستگاه از اين علَمكهاي شيطان بياورد ببينم استكبار چطور مردم و جوانها را گمراه مي كند. تا شب با خانواده برنامه ها را تحليل كرديم.ا لله اكبر! چه نقشه هاي پيچيده اي دارند. چقدر جالب درست كرده اند!

شنبه: باز هم امروز آماده براي خدمت به خلق خدا...

هیچ نظری موجود نیست:

Powered By Blogger

یه نظر حلاله! بده ، بعد برو!

kzvo,hid





Powered by WebGozar

بگرد و پیداش کن