۱۳۸۸ آذر ۲۰, جمعه

دمپایی هایم کو؟! / چه کسی بود صدا زد: " محمود"؟!

دمپايي هايم كو؟!
چه كسي بود صدا زد: «محمود»؟!
آشنا بود صدا مثلِ «خودم» با «خود» ِ من!

دولتم در خواب است
در تمام ايران:
اقتصاد و فرهنگ، هنر و دانش و دين و ورزش
و سیاست
همه چي تعطيل است!

«انتخابات» به شيرينيِ يك خوابِ خفن
از سرم مي پرّد
و رقيبي خُنَك از حاشيه يِ داغِ زمان، دست مرا مي خواند!
«طرح من» حاصلِ يك سال خيالاتِ من است!
بوي هجرت مي آيد:
دولتِ من، پُرِ آواز «پَرِ» ِ اين وزراست!
ملتّم فهميده چه كلاهي به سرِش رفته شده(!)
و دگر رأي به «محمود» نمي بخشد، حيف!

سالِ نو مي آيد
و به اين سعدآباد
«موسوی» هجرت خواهد كرد!...
بايد الآن بروم!
من كه از بسته ترين پنجره هايي كه خودم بر همه شان قفل زدم،
در رفتم،
مجمع و مجلس و شورا،
همه را دور زدم،
رفتن از اين همه در، كه بسي آسان است!

كسي از بودنِ با بنده، به جايي نرسيد!
هيچ چشمي، جاهلانه به «علف» خيره نبود!
كسي از «طرح» ِ لبِ تاقچه مجذوب نشد!
هيچ كس «عدل» ِ مرا تويِ اين معركه جدّي نگرفت
و ز من «صدقه» و «خيرات» نخواست!

من به اندازه يِ يك «نخبه» دلم مي گيرد

وقتي مي بينم «افغان»
كشورِ ِ غافل ِِ همسايه
روي ِ بي ريخت ترين خاكِ جهان
«نفت» را مي فهمد!
من نَوَقَهمُم اوهوي!...
اي بابا! باز حواسم پَرت است!
حرف هايم چَرت است!
چيزِهايي هم هست؛ لحظه هايي ناجور:
(مثلاً ملّتي را ديدم
آن چنان محو تماشايِ "سهام" بود كه در دستانش
دولتش «تخم» گذاشت:
«هسته»اي با «دسته»!
و شبي از شب ها
خائني از من ِِ خادم پرسيد:
«تا طلوعِ آن صبح، چند ساعت مانده ست!
به خدا ذلّه شديم!»
من به او از تهِِ دل خنديدم!

بايد الآن بروم!
بايد الآن ساك و زنبيلي را
كه به اندازه ي ِ آن كاپشنم و هف هش «طرحِ نوين» جا دارد
بردارم
و به سمتي بروم

كه شما ردّ ِ مرا گم بكنيد!
رو به آن «خوشگلِ سوريّه» كه همواره مرا مي خواند
یا در آغوش ارباب "هوگو"
يا جنوبِ لبنان
يا فلسطينِ عزيز

نزدِ آن مردم ِ بدبخت كه سرِ سفره يِ خود
نفتِ ما را ديدند
و از اين مايعِ بدبويِ سياه
سال ها نوشيدند!

يك نفر، واااااي صدا زد:
«محمود!...»
دمپايي هايم كو؟!...

هیچ نظری موجود نیست:

Powered By Blogger

یه نظر حلاله! بده ، بعد برو!

kzvo,hid





Powered by WebGozar

بگرد و پیداش کن